اتفاق افتاد
مثل اشکی
که چند سال
منتظر افتادنش باشی...
نه بارانی
نه رعد و برقی
نه حتی
موسیقی آرامی
روی سکانس خداحافظی ِ مان
عشق ما
اسب آبی غمگینی بود
که هیچ کس
روی بردنش شرط نمی بست...
اتفاق افتاد
مثل اشکی
که چند سال
منتظر افتادنش باشی...
نه بارانی
نه رعد و برقی
نه حتی
موسیقی آرامی
روی سکانس خداحافظی ِ مان
عشق ما
اسب آبی غمگینی بود
که هیچ کس
روی بردنش شرط نمی بست...
بی سرزمین تر از باد
بی پرده مثل فریاد...
چه مبارک است این غم
که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم
ندهم به هیچ شادی...
با بچگی هایـم
پیـر کردم
به موی سپیدت مرا ببخش مــــــــادر
ای تمـــام هستی من...
شب تنهائی ام را
به سطح کوچه می پاشد
و من، آماج لحظه های ممکن اندیشه
شعرم سیاه می شود از حضور زلف تو
و چشمانی که سقف تنهائی ام را ستاره باران می کنند.
تو در امتداد سحر و اوج پرواز
و من غرق غروب
و در سپیده دم عشق
دستهائی که چشمان زیبای تو را قاب می گرفتند...
حالم این روزها هیچ خوش نیست.
خواب صلیب میبینم...
تنم در اهتزاز است و روحم در حال احتضار....
وقتی که بغض آنقدر راه گلویم را میگیرد که مجال نفس هم نمیماند.
تنها علاج پوشیدن لباس مشکی...
و سکوت...
هنوز یادم هست...
اولین روزهایی که طعم تلخ خداحافظی را چشیدم
اولین باری بود که با من خداحافظی می کردی
آن روزها میدانستم که بایدعادت کنم به خداحافظی هر روز...
باز هم مثل همان سالهای قبل بغض و گریه...
از خداحافظی میترسم...
اینجا کسی میگوید خدا حافظ و کسی دیگر سلام میکند.
شاید خداحافظی سلامی دوباره است.
یاد گرفته ام که دست هایم را بالا ببرم
و خداحافظی کنم با سالهای عمرم که تنها میروند.
با لحظه ها...
با خوشی ها...
با غم ها...
و سلامی دوباره به همین ثانیه ای که در راه است.
به من نگاه کن...
.
.
.
سلام زندگی...
نبض دقایق به کندی میزند.
نوسان های قلبم رو به پایان است.
این روزها... تنهایی بهترین احساس زندگی من شده است.
رفتنت را سخت باور کرده ام.
تو هم که در نبودنم تنهاییت را پر کرده بودی...
من هم میروم و این تنهایی را به تو ترجیح میدهم.
ای کاش... میدانستم که آن نگاه نگاه آخر تو بود...
خوب بازیم دادی با لبخند هایت.
حال و روزم را خوب شناخته ام.
از پنجره ی امید زندگی را تماشا میکنم ...
اما این آدمک ها دیگرتماشایی نیستند.
چشم هایم را میبندم وگوشه ای خواهم نشست بی تو...
و تو هم سوی دیگر دنیایی ساخته ای بی من...
این روزها چه زود دلم میگیرد...
لبانت ، و تنها بوسه ای
می تواند مرهمی باشد بر این زخم ها
اماسرانجام تو هم به هوای رفتن از من دور شدی
و دیگر هیچوقت دستم به تو نرسید...
نمیدانم حال بی من...
نمیدانم در آن تاریکی که فرصت نمیدادی پلک از چشم هایم بردارم چه میکنی...!
فقط حس میکنم که دستت هایت رها شده باشد
من که امید مبهمی به آن دستها داشتم ،
نمی دانم چرا در میان آن همه آدم از هر سویی که می رفتم به تو نمیرسیدم ...
حس میکنم در بینهایت تو را گم کرده ام
بی هدف به هوا چنگ میزنم
سالهاست که به دنبال سایه ی خودم میدوم...
ولی تو آن روز هانمیدانستی که سایه ها آدم نبودند
من این کوچه تاریک را بارهاست تا انتها رفته ام
عاقبت باز هم عابر پياده ي کوچه های تنهايي شدم
چه زود تمام شد...نمیدانم این روزها چرا حس میکنم همه جا بوی کهنگی دارد...!
می روم دوباره...
وصدای تار و سکوت تلخ این خانه تاریک را به آمدنت ترجیح میدهم...!
اینجا انتظار کشیدن را خوب یاد گرفته ام
بی تو اینجا دیگر...
نه صداقتی هست
نه رفاقتی
و نه دوست داشتنی
سرگذشت من اشتباهى بود كه اشتباها از سر خودم گذشته بود.
ولى دير فهميدم كه ماندن با شما نارفيقان بر سر مدار بى وفايى مى چرخد.
اما هنوز باورت ندارم بسيار فريبم داده اند.
دروغ ها و فریبکاری های بعضی ها را به حساب علاقه و محبت شان میگذارم.
خداحافظی شیرین ترین حرف این روز هایم بود.
اینجا برای ماندن دیر است و برای نرفتن دیرتر...
انتظار .....
انتظار ....
و باز هم انتظار
واژه غريبي است …
خدا حافظ ...
بهار 1391 خدا نگهدار